ریحانهریحانه، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

ریحان جیگر

شهادت

    خوشا به سعادتش . خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه و انشاء الله به لطف و فضل و رحمتش ما رو توی بهترین حالت و در حالی از دنیا ببره که ازمون راضیه. الهی آمین خوش به حالش. خانوم دقیقی رو می گم. ایشون خانوم یکی از دوستای بابا جون بود که همین چند روز پیش توی شهر سامرا به شهادت رسید. البته خدا به همسرشون و دو فرزندش و خانواده اش صبر جزیل عطا کنه . اما به هر حال خوش به حال خودش. وقتی فکرشو می کنم می بینیم چه حالتی بهتر از این موقعیتی که خانوم دقیقی داشت. اول از همه که توی شهر مقدس نجف به زیارت مولامون علی علیه السلام رفته بود ( که اونجا خودش بهشتیه) بعد هم که زیارت سید و سالار شهیدان و آقا ابوالفضل العباس ع و بعد هم کاظمین ق...
20 آبان 1390

بدون عنوان

سلام دختر گلم. نمی دونم چرا چند وقته اصلا حوصله ندارم بیام برات بنویسم. شایدم به خاطر اینه که هیچ اتفاق خاصی هم تو این چند وقت نیفتاد. جز اینکه پنج شنبه جمعه اون هفته رفتیم تهران . و بعدش هم دوباره روز از نو و روزی از نو . بابایی که حسابی سرش شلوغه و از صبح تا بعد از ظهر بیرونه و تو هم که هر روز میری مهد و منم که هر روز کارهای روزمره. اینا هم که نوشتن نداره . تا همینجاش هم نمی دونم چرا اینا رو نوشتم . پس فعلا خداحافظ عزیزکم
14 آبان 1390

از جمله استعدادهای دخترم

ریحانه جون چند روزه یاد گرفته با کامپیوتر چند تا کلمه تایپ کنه. الان خودش اون چند تا کلمه رو می نویسه:   مامان و بابا سیب و سبد همه این بوس ها رو هم خودش ردیف کرده ...
2 آبان 1390

ریحان کوچولو

سلام ریحانه جونم تو الان ٤ و نیم سالته ولی من میخوام خاطراتتو از نوزادیت تا الان هر مقدار که یادم میاد برات بنویسم . راستش از همون اول برات یه دفتر خاطرات درست کردم و خاطره های جالبتو نوشتم و حالا می خوام تو وبلاگت هم این کارو بکنم . برات بگم که وقتی تو به دنیا اومدی هر کسی تو رو می دید می گفت چه نوزاد خوشگلیه و کلی ازت خوششون میومد. من وتو یه هفته ای موندیم تهران و کلی به مامان جونات زحمت دادیم و بعدش هم با مامان جون فاطمه اومدیم خونمون. مامان جون هم دو سه روزی موند پیش ما و بعدش با آقا جون برگشت و من موندم و تو و بابایی.وای که چه بچه ای بودی . از سر شب شروع می کردی به گریه تا صبح ساعت ٤ -٥ .تا ٤ ماهگیت همین جوری بودی و اون موقع ها بود که د...
1 آبان 1390

قشنگ ترین خاطره

  میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی ع بر همه شیعیان مبارک سلام دخترکم امروز می خوام برات خاطره یه روز قشنگ رو تعریف کنم. 12 سال پیش یه همچین روزی صبح خیلی زود یعنی بعد از نماز صبح من  با مامان جون و آقاجونا و عموها رفتیم قم . بابا هم اونجا بود . البته سحری رو ساعت 2 خونه خودمون(یعنی خونه آقاجون) خوردیم و بعد راه افتادیم به سمت قم و بعد از زیارت رفتیم مسجد آیت الله بهجت و بعد از نماز صبح ایشون عقد من و بابایی رو خوندن.یادش بخیر چه روزایی بود . بعد هم بلافاصله برگشتیم تهران چون قرار بود همون شب برا مهمونی به فامیل ها افطاری بدیم و بعدش هم جشن داشته باشیم . مهمونی خونه مامان جون منصوره بود به خاطر اینکه خونه اونا بزرگتر بود...
1 آبان 1390

اسکیت

  چی بگم از اسکیت . شاید یکسال تموم یا شاید یه کم کمتر من و بابایی رو کچل کرده بودی که برات اسکیت بخریم.می گفتم آخه بچه جون مگه بچه سه ساله سوار اسکیت میشه؟اما تو گوشت به این حرفا بدهکار نبود.هر چی از ما انکار از تو اصرار . هر کی ازت می پرسید چی دوست داری برات بخرم می گفتی اسکیت.تازه برات بگم که سال قبلش هم مامان جون فاطمه اینا برات اسکوتر خریده بودند و بعدتر مامان جون منصوره هم برات دوچرخه خرید.اما تو به هیچکدوم قانع نمی شدی . تا اینکه خدا لطف کرد و ما امسال عید با عمو معین اینا و مامان جون منصوره اینا رفتیم کربلا و مامان جون برات از اون جا یه اسکیت قرمز خوشگل خرید. اما الان کجاست؟؟؟؟؟؟ تازه یادش افتادی و رفتی که برام بیاریش ...
1 آبان 1390

نور الزهرا

دیشب یکی از دوستای بابا اومده بودن خونمون که تقریبا دو سال بیشتر بود که ندیده بودیمشون . آخه دو ساله که از اینجا رفتن یه شهر دیگه ولی چون این روزا اومده بودن اینجا دیشب هم اومدن یه سری به ما زدن. قبل از این آخرین باری که دیدمشون دختر کوچولوش تازه به دنیا اومده بود اما دیشب که دیدمش ماشالا بزرگ و خوشگل و بانمک شده بود . اما امان از دست تو که بعضی وقتا مهربونی و بعضی وقتا بداخلاق میشی . مثلا همین دیشب سر یه بادکنک چه دعوایی که با هم نمی کردین . هر چی می گفتم ریحانه ، نورالزهرا کوچیکه مهمونته اما تو هم بدتر افتاده بودی سر لج . ولی بالاخره آخرش بخیر گذشت و حسابی افتادین به بازی کردن .   دختر گلم می دونم تنهایی و دور و برت هم کسی نیست...
1 آبان 1390

شروع کلاسها

سلام عزیزکم از امروز کلاسهای دفتر شروع می شه البته فعلا دو تا کلاسه که متاسفانه یکیشو انداختن چهارشنبه ها و یکیشو هم پنج شنبه ها. خیلی بد شد اینجوری مجبورم دو روز و هر روز فقط به خاطر یه دونه کلاس برم بیرون . حالا اینش یه مشکل ، مشکل بزرگتر اینه که چهارشنبه ها که بابایی میره سر کار دوباره مجبور می شم به خاله زینب زحمت بدم تا تو بری پایین خونشون . بازم این خیلی مسئله حادی نیست از همه بدتر اینه که تو خیلی غدی و می خوای تو خونه تنها بمونی و حاضر نمی شی بری پایین . والا نمی دونم از دست این کارای عجیب غریبت چی کار کنم دخمرکم. دیشب که بهت می گفتم از خواب پا شدی برو پایین می گفتی نه یه آژانس می گیرم میام پیشت . خدا عاقبتمونو ختم به خیر کنه ...
1 آبان 1390

مهد قرآن

سلام دختر قشنگم . چند روز پیش با هم رفتیم و اسمتو نوشتم مهد قرآن . و با اینکه متولد سال 85 هستی اما چون متولد آبانی امسال نشد اسمتو پیش دبستانی بنویسیم و برای همین هم امسال اسمتو نوشتم مهد قرآن پایه آمادگی . تا هم قرآن و چیزای دیگه یاد بگیری و هم از این تنهایی دربیای و بتونی اونجا دوستای خوبی پیدا کنی . البته هنوز کلاساتون شروع نشده و احتمالا چهارم پنجم مهر شروع میشه . و تو هم حسابی برای رفتن به مدرسه ذوق و شوق داری و من از این بابت خوشحالم . امیدوارم وقتی هم که کلاساتون شروع شد خوشت بیاد و حسابی مشغول بشی. راستش من هم به خاطر تو خوشحالم که بالاخره یه جایی میری و سرگرم میشی و هم به خاطر خودم خوشحالم که بالاخره یه وقت آزاد پیدا می کنم تا بت...
1 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ریحان جیگر می باشد